تاریخ انتشار : چهارشنبه 3 خرداد 1396 - 11:16
کد خبر : 17194

مرگ است و بدون در زدن می آید…

مرگ است و بدون در زدن می آید…

امین افقی (مدیر روابط عمومی و بین الملل منطقه آزاد انزلی) :
خوش به حالت مهدی، روزی که رفتی، روز شکوفه ی آرزوها و باورهایت بود، با لبخند و سری پر شور و دلی شاد آمده بودی، شادی مردمی را که همیشه دغدغه شان را داشتی و دیدی که توی همین شادی ها پر کشیدی.

امین افقی:
بغض آلود و دردناک فاصله بین شادی ورزشگاه عضدی را تا کابوس بیمارستان پورسینا طی می کردم، جزء ِ معدود دفعاتی بود که اینقدر سنگین خودم را توی خیابان های رشت می کشاندم، انگار که تمام غم ها و دردهای عالم را گذاشته بودند روی دوش های من. رشت کش آمده بود توی هراس از دست دادن یک دوست ، ای خدای من، خیابان چرا تمام نمی شد؟ چرا من به تو نمی رسیدم؟ صدای شادی مردمان دیار گیل و دیلم توی گوشم بود، نگاهِ شاید آخر تو هم… مگر می شود فاصله بین شادی و غم همینقدر کوتاه باشد؟ مگر می شود اینقدر ساده از شادی مردمی که دوستشان داشتی، رهاتر از همیشه پرواز کنی و غم بنشانی بر دل ما؟
خوش به حالت مهدی، روزی که رفتی، روز شکوفه ی آرزوها و باورهایت بود، با لبخند و سری پر شور و دلی شاد آمده بودی، شادی مردمی را که همیشه دغدغه شان را داشتی و دیدی که توی همین شادی ها پر کشیدی. ورزشگاه پر بود از آدم های دور و نزدیکی که دوستت داشتند، آدم هایی که دوستشان بودی ، آدم هایی که دوستت بودند و تو فارغ از تمامی ناملایمات این سال ها، قلب مهربانت مملو از شادی و شور بود…

قلبی که اینهمه شور و شعف را تاب نیاورد، قلبی خسته بود…

به عکس اعلامیه ات نگاه می کنم، مگر می شود پرواز کسی را که مردم، مرگ می خوانند، آمیخته با شادی به یاد بیاوری، با صدای هلهله زنان و مردان؟ به چشم های تو، توی عکس اعلامیه ات نگاه می کنم و توی دلم زمزمه می کنم: «آن مرد با تمام افق هایش، حالا به چشم های تو محدود است…»
مهدی عزیز، مهدی جان، بیست سال برای رفاقت کم نیست، بیست سال برای ساختن خاطره های مشترک کم نیست، بیست سال برای هم بغض ها و شادی ها کم نیست، بیست سال برای دوست بودن کم نیست. اما برای اینکه تابوتت را روی دوش بگیریم کم بود، اما برای اینکه با بقیه رفقا بنشینیم و برای برگزاری مراسم سومت حرف بزنیم کم بود، برای اینکه برای نبودن زمینی ات سیاه بپوشیم کم بود. مهدی جان، اینقدر کم که عبارت «مرد مگر گریه می کند؟» پیش غمی که داشتیم سر خم کرده بود…

حالا که چند روز گذشته، حالا که مهمان خاک و آسمانی، هنوز هم خودم را سنگین می کشم، مثل آن روز که داشتم توی خیابان سنگین و خسته خودم را می کشیدم تا به تو برسم، تو اما سبک و رها پرواز می کردی…

تنها دعایم برای تو این است، اگرچه زیر بار مصائب زندگی خم به ابرو نیاوردی، اگرچه دلت را نامردمی ها به دردآورد، اما در آرامش و رحمت الهی باشی

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.